راستش وقتی برای اولین بار این عکس رو دیدم نمی دونم چرا دلم برای کبوتر توی عکس سوخت...!!
الاهی!! با چه عشقی به تصویر توی کاشی زل زده...
و داستان این عشق مجازی کبوتر حال و روز خیلی از ماهاست و خیلی از خیلی های دیگه... یادمه چند سال پیش یه داستان کوتاه و غم انگیز خوندم به اسم * حکایت عشقی بی عین بی شین و بی قاف* داستان یه دختر شونزده هفده ساله ی شیطون و بازیگوش که توی یکی از این فضاهای مجازی یا چت روم ها با یه کاربر آشنا میشه که خودش رو یه پسر تقریبا سی و اندی ساله معرفی کرده بود و هر روز با هم درباره ی اتفاقات روزمرشون در حد چند کلمه حرف میزدن...و بیشتر از همه هم دختر در مورد اتفاقاتی که در طول روز براش افتاده بود صحبت میکرد و کاربر پسر ببشتر شنونده بودو هرگز درباره ی خودش و جایی که زندگی می کرد و اتفاقات اطرافش صحبت نمیکرد بصورتی که خواننده ی داستان خیلی کنجکاو میشد که درباره ی اون کاربر پسر هم اطلاعاتی کسب کنه... اول آشنایی دختر داستان هیچ احساس و علاقه ای به اون کاربر پسر نداشت و برای سرگرمی و وقت گذرونی با اون پسر چت میکرد و کاربر پسر دقیقا برعکس اون دختر دچار یه عشق آتشین شده بود و جسارت ابراز احساسات هم نداشت بعد از مدتی دیگه از کاربر پسر خبری نشد و دختر هر چی میومد و پیغام میذاشت بی فایده بود و توی این مدت غیبت اون پسر فهمید که بصورت ناخواسته چقدر به لحاظ عاطفی به اون کاربر وابسته شده بوده و خودش هم اطلاع نداشته تا اینکه یه روز اون پسراومد و برای کاربردختر یه پیغام گذاشت با این مضمون که چقدر دوسش داشته ولی میدونه که این عشق مجازی هیچ فایده ای نداره و بعد خواننده متوجه میشه که اون کاربر پسر در یه مکانی شبیه زندان بسر میبره و هیچ دسترسی به بیرون نداره... یه همچین مضمونی!!
القصه این داستان و داستان غم انگیز این کبوتر تا حالا میلیون ها بار در دنیای مجازی اتفاق افتاده و حتما همچین قصه ای محکوم به شکسته... بنظرم فضای مجازی خیلی گسترده تر و عمیق تر از اونی هست که ما فکر میکنیم و عدم آگاهی و مهارت برخورد و چگونگی قرار گرفتن در این فضای گسترده و لایتناهی شبیه شیرجه زدن توی یه اقیانوسه اونم بدون توانایی و مهارت شنا... ای کاش هیچ وقت هیچ کاربری توی این اقیانوس غرق نشه...