چه جمعه دلگیری! بود...
حسین (ع) شهید شد
عباس از فرات برنگشت
اکبر و قاسم رفتند
علی اصغر پرپر شد
زینب به اسارت رفت
و جمعه هم گذشت...
و ...
مهدی فاطمه هم نیامد...
چه جمعه دلگیری! بود...
حسین (ع) شهید شد
عباس از فرات برنگشت
اکبر و قاسم رفتند
علی اصغر پرپر شد
زینب به اسارت رفت
و جمعه هم گذشت...
و ...
مهدی فاطمه هم نیامد...
سلام بر آن کسى که عهد و پیمانش شکسته شد،
بلند مرتبه شاهی ز صدر زین
ا
ف
ت
ا
د
اگر غلط نکنم عرش بر زمین
افتاد...
این قانون نانوشتهی مردهاست لابد که توی کشاکش معرکههای سخت، پشتشان به برادرهاشان محکم میشود، گرم میشود؛ به برادرهای راستین.
موسی(ع)، هنگامهی بعثت و رسالت، از خدا خواسته بود برادرش را همراهش کند، بلکه پشتش محکم بشود،دلش گرم بشود. گفته بود؛ اُشدُد بِه اَزری*. گفته بود؛ پشتم را به هارون محکم کن.
داشتم توی قرآنم از روی «اُشدد به ازری» میگذشتم. بعد فکر کردم معلوم میشود وقتی مرد، کنارِ نهر، دانست بیبرادر شده، چرا باید گفته باشد اِنکَسَر ظَهری.. کمرم شکست
***
زینب، فصاحت: " وا أخاه! وا عباساه! وا ضیعتنا بعدک!" و بکین النسوة، و بکی الحسین معهن قال: " وا ضیعتنا بعدک."
بارها خواندم. بارها خواندمش. اولش مثل همه صحنه های دیگر بود. مرد تنهای مهربان من داشت از دنیای نامهربان ها باز می گشت. مثل این همه بار که رفته بود و تنهاتر بازگشته بود. این بار اما...مثل آن بارها نبود. آن بارها...به زنان گفته بود که گریه نکنند. سیلی به صورت نزنند. گریبان پاره نکنند. این بار اما زینب(س) فریاد زد: " برادرم!...عباسم! پس از تو ما از دست رفتیم." و زنان با او گریستند و او هم با زنان گریست و گفت" بعد از تو ما از دست رفتیم". این بار نگفت گریه نکنید. سیلی به صورت نزنید. گریبان پاره نکنید. نشست پای روضه زنان و بسیار گریست. حالا...امروزها... حرف عباس ِ تو که می شود این لحظه هایت آتشم می زند تنهای مهربان من...
***
برادر که رسید بالای سرش..
گفت: حسینم!
جهانم را خون گرفته..
و دلم را حسرت دوباره دیدنت...
یادمه روز اول محرم که داشتم میرفتم سر کلاس از بین هر پنج شش نفری که توی خیابون میدیدم سه چهار نفر لباس مشکی به تن کرده بودند و چقدر من با دیدن اون آدما حس خوبی بهم دست میداد...
راننده ی اتوبوس،یه جوون با ظاهر و تیپ امروزی،یه پیرمرد با کمر خمیده،یه نوجوون...
از هر قشر و هر سنی.. فرقی نمیکنه کی هستی و چند سالته؟؟
پای حسین که بیاد وسط همه ی دلها با هم یکی میشن.. یکرنگ و یکدست درست مثل پیاده روی اربعین...
شاید اون جوون امروزی خیلی اعتقاد سفت و محکمی هم نداشته باشه اما همینقدر که به احترام عزای حسین و عزادار بودن مهدی فاطمه لباس مشکی به تن میکنه خودش یه دنیا می ارزه...
سیاهپوش بودن در و دیوار توی این روزا یعنی مولا جان! مهدی فاطمه! اگه قابل هستیم ما رو هم در عزای جد غریبتون شریک بدونید و این عزاداریها و اشکهای نصفه نیمه و ناقص رو از ما بپذیرید و در عزاداریهای غریبانتون برای ما هم دعا کنید..
***
پ. ن: محرم چند سال پیش یه مستند تلویزیونی درباره ی عزاداری مردم مسلمان هند توی محرم دیدم.. زنای شیعه ی هندی به احترام امام حسین ع در ایام محرم خصوصا روز عاشورا هیچ زیورآلات و آرایشی نداشتن و حتی جلوی آینه هم نمیرفتن و بعضا آشپزی مفصل هم نمیکردن درست مثل اینکه انگار خودشون داغ دیدن و عزادارن (شاید برای بعضی از ما عجیب باشه ولی حقیقت داره)