یک مصرع عشق..
چند وقتی هست که دو سه بیت و بخصوص یه مصرع از یکی از غزلهای بیاد ماندنی زنده یاد حسین منزوی بصورت ناخواسته ورد زبونم شده و وقت و بی وقت زمزمش میکنم شاید بی ربط با حال و احوال این چند هفته ی اخیرم نباشه... بهرحال هر چی هست حس خوبیه.. یه حس عاشقانه.. ^_^
***
زنی که صاعقه وار آنک ردای شعله به تن دارد
فرو نیامده خود پیداست که قصد خرمن من دارد
همیشه عشق به مشتاقان پیام وصل نخواهد داد
که گاه پیرهن یوسف کنایه های کفن دارد
کیم کیم که نسوزم من؟ توکیستی که نسوزانی؟
بهل که تا بشود ای دوست! هرآنچه قصد شدن دارد
دوباره بیرق مجنون را دلم به شوق می افرازد
دوباره عشق در این صحرا هوای خیمه زدن دارد
زنی که چنین تویی بی شک شکوه و روح دگر بخشد
بدان تصور دیرینه که دل ز معنی زن دارد
مگر به صافی گیسویت هوای خویش بپالایم
در این قفس که نفس در وی همیشه طعم لجن دارد
پ.ن: مصرعی که تقریبا ورد زبونم شده: بهل که تا بشود ای دوست! هرآنچه قصد شدن دارد..