امشب بیاد روزای اوج شور و نشاط دوران نوجوانی کتاب « حنجره زخمی تغزل» استاد حسین منزوی(خدایش بیامرزد..!) رو یه تورقی کردم و چقدر خاطره زنده شد!!!! بیاد روزایی که تمام هفته رو روزشماری میکردم تا جمعه برسه و جدیدترین شعری رو که از استاد خوندم و روحمو زنده کرده توی انجمن ادبی بخونم یا احیانا شعری رو که با هزار کوشش بله دقیقاااا (:شاید یه وقتایی هم جوشش« بعله ما اینیم دیگه» سروده بودم چند بار وزن و هجاشو بالا و پایین و سبک و سنگین میکردم که جاییش کم و زیاد نباشه و بعد هم روز موعود با چه ذوقی برای استاد میخوندم....
چقدررررر اون روزاااا خووووب بودن...) :
.....
یادمه اولین شعری که سروده بودم با یه وزن من دربیاری و درب و داغون با چه اعتماد به نفسی توی انجمن خوندم و بعد هم اصلا متوجه عکس العملای استاد نشدم و چقدر هم حس میکردم الانه که هرچی تعریف و تمجید هست رو نثار من کنند ولی به محض تموم شدن شعرم یا شایدم معرم استاد اولین سوالش از من این بود: دخترم شما رشته ی درسیتون چیه؟؟
من: تجربی استاد..! (:
استاد: پس وزن عروضی و قافیه نمی دونید...
من: قافیه رو میدونم اما وزن عروضی چیه؟؟
استاد: مربوط به رشته ی شما نبوده باید کتابش رو تهیه کنید و مطالعه کنید...
من: یعنی الان این شعرم چطور بود؟
استاد: (سکوت)
حضار:( لبخند معنی دار)
من: بله سعی میکنم... ممنون
.....
یادمه فردای اون روز به سرعت برق و باد رفتم کتابفروشی و اون کتاب رو تهیه کردم وقتی شروع به خوندن کردم اصلا از هجا و تقطیع و اوزان دوری و... هیچی سر در نمی آوردم بالاخره من رشته ی تجربی بودم و سر وکارم با ژنتیک و تقسیم میوز ومیتوز بود و نمیفهمیدم چطور باید یه کتاب ادبی رو به تنهایی یاد بگیرم....؟؟؟) :
اما بخاطر علاقه ی که به ادبیات و شعر داشتم تمام اون هفته رو از سیر تا پیاز کتاب رو خوندم و مرتب وزن شعر تقطیع می کردم تا اینکه کم کم یه چیزایی دستم اومد و توی همون هفته یه غزل روی یه وزن استخون دار و درست حسابی گفتم( :
خیلی حس خوبی بود انگار قله ی اورست رو فتح کرده بودم و برای روز جلسه لحظه شماری میکردم.. جمعه از راه رسید و وقتی استاد سوال کرد چه کسی شعر آماده داره من فورا دستم رو بلند کردم اما انگار استاد دنبال یه نفر دیگه می گشت که حداقل وزن بلد باشه...) :
بالاخره وقتی از همه ناامید شد با اکراه سرش رو به معنی تایید خوندن من تکون داد...
منم با اعتماد به نفس مضاعف شروع به خوندن کردم:
وقتی که حال و روز تو شد روزگار من
در فصل های یخ زده گم شد بهار من
تا آمدی که قصه ی من زیر و رو شود
چرخید غصه های تو روی مدار من
این روزها که میگذرد هر نفس تویی
آرامشی که میبرد از من قرار من
کم کم تو می روی وجهانم نشسته است
در چارچوب پنجره ی انتظار من
یک روز می وزی ومرا باد می برد
پر میشود هوای تو از برگ وبار من
....
بعد از تموم شدن شعرم استاد با یه لبخند مسرت بخش و همینطور که چشمهاش از خوشحالی برق می زد رو کرد به مهمان جلسه ی اون روز که از قضا یه شاعر توانمند هم بود و گفت:
این خانم رو میبینید؟؟ ایشون تا هفته ی پیش از وزن عروضی هیچ چیز نمی دونستند ولی الان غزلشون هیچ مشکل وزنی نداشت و همینطور شروع کرد به تحسین و تمجید... منم دیگه اون لحظات روی ابرا سیر میکردم و احساس میکردم الان قله های شعر و ادبیات رو فتح کردم و بخاطر همون اعتماد به نفس هفته ی دیگه یه غزل با یه وزن افتضاح گفتم و استاد با یه نقد کوبنده اعتماد به نفس کاذب منو درهم شکست و دستش هم درد نکنه...
القصه غرض تجدید یه خاطره بود و اینکه علاقه با انسان کاری میکنه که سخت ترین و نشدنی ترین کارها هم به انجام میرسه...
پایان!