الهی من بگردم نفس خاله رو که همش دو سال و نیم بیشتر نداره ولی چه نقاشی هایی میکشه... 😘😘
نقاشان زبر دست تاریخ از جمله :لئوناردو داوینچی.. وینست ون گوک.. پابلو پیکاسو.. ادوارد مونش و...
خلاصه همگی باید بیان یه دوره ی کاملا تخصصی زیر دست جناب نفس آموزش ببینن...( البته فکر کنم یکمسختشون بشه بخوان ازاون دنیا تشریف بیارند)
پ. ن: در تشریح هنرنمایی جناب استاد اضافه میکنم که اون هیولای قرمز رنگ بی سر و دم به گفته ی جناب استاد مختار سقفی و اون جنبنده ی بنفش سه پا اسب جناب مختار سقفی می باشد...
پ. ن۲: علاقه ی جناب استاد به سریال مختارنامه و شخصیت مختار سقفی انقدر شدت گرفته که تمام دفتر نقاشی استاد پر شده از تمثال های رنگارنگ و مختلف جناب مختار سقفی توسط خاله و دایی و مامان و بابای جناب استاد و اکنون خدا رو شکر دیگه خودشون در کشیدن تمثال جناب مختار به خودکفایی رسیدند و ما در حال کشیدن یک نفس راحت می باشیم😀😀
پ. ن۳: با عرض پوزش تصویر بصورت عمودی آپلود شد و باید نود درجه می چرخید که هر چی تلاش کردم نشدکه نشد...
آخه من با این نفس خاله چیکار کنم خدایا!!!
دیشب گوشی مبارک رو برداشته که طبق معمول همون فیلم کذایی محبوبش رو که به دستور خود جناب نفس دانلود کرده بودم رو تماشا کنه بعد توی یه لحظه که من ازش غافل شدم تموم عکسا و فیلمای سفرم به جنوب رو پاک کرده... 😥😥😢
هر کاری هم کردم با این نرم افزارهای ریکاوری برنگشتن... ای خدااا😦😦
الان فقط دارم به این فکر میکنم که وقتی جمعه تشریفشون رو میارن اینجا چجوری تنبیهش کنم که یکم از این درد و رنج عظیم کاسته بشه... این فقدان... این مصیبت.. این بلای ناگهانی... ای خدااا😟
باید اعتراف کنم که مدت زیادی هست که از خوندن کتاب فاصله گرفتم...
تو اینجور موقع ها برای اینکه خودم رو تسلی خاطر بدم... با خودم میگم خب سرم شلوغ بوده... فرصت نکردم!!!
اما خودم... خود واقعیم... یعنی همون وجدانم یه سری تکون میده و با تاسف بهم میگه:
نخیر خانوم خانوما خیلی هم وقت اضافی داشتی الکی هدر دادی...!!!
و منم به ناچار تصدیقش میکنم... 😑😑
و اعتراف دوم اینکه از وقتی این گوشی هوشمند جایگزین گوشی ساده و معمولی قبلیم شد.. این اتفاق افتاد...
مثلا بجای خرید کتاب پی دی اف دانلود میکنم و بعد از یه چند روز میذارمش کنار... چون خوندن کتاب توی گوشی همراه واقعا خسته کننده ست... البته از نظر من...
و بعدم اینکه اصلا حس ورق زدن کتاب و لمس کاغذ یه لذت دیگه ای داره😇
ولی انصافا قیمت کتاب هم خیلی بالا رفته و کتابخونه ها هم کتابهای جدید رو خیلی دیر میارن... متاسفانه و بیشترشون هم آپدیت نیستند... یسری کتاب کهنه و قدیمی... 😟😟
یادمه وقتی نوجوون بودم خوره کتاب رمان بودم و هر چی کتاب رمان بود رو خونده بودم..کتاب بر باد رفته و سینوهه بهترین کتابهایی بود که خوندم...حتی یادمه یه شب که برق رفته بود و منم طبق معمول مشغول خوردن کتاب برباد رفته بودم دلم نیومد بذارمش کنار و زیر نور شمع به خوردن ادامه دادم😁
بعد از اون هم کم کم به خوندن کتابهای مذهبی رو آوردم و بهترین کتاب دینی که مطالعه کردم کتابی بود درباره ی زندگی پیامبر ص قبل و بعد از بعثت... ( یه کتاب دوجلدی و قطور که اسمش یادم نمیاد فقط یادمه حتی نقشه های توی کتاب رو هم میخوندم و حفظ میکردم😂)
کتاب زندگی نامه ی شهدا..خصوصا شهدای شاخص... سری کتابهای نیمه ی پنهان ماه که از زبان همسرانشون بود.. نگاه من رو به شهید و شهادت تغییر داد و چه اشک ها که پای خوندن اون کتابها نریختم😢😢
یادمه بعد از خوندن کتاب شهید میثمی و شهید چمران حالم تا چند روز دگرگون بود... یا کتاب دختری کنار شط!!
بعد ازخوندن اون کتاب که درباره ی دختری جنوبی که در زمان جنگ و حمله ی عراق پرستار وامدادگر بود و آرزوی شهادت داشت و چقدر برای رسیدن به آرزوش تلاش کرد و خودش رو پاک و خالص کرد و برای مبارزه با نفس چه سختی ها که به خودش نداد... ودست آخر هم به آرزوش رسید و شهید شد...
همه ی اینها یه طرف و خوندن کتاب شعر و ادبیات یه طرف دیگه...خصوصا کتابهای اشعار عاشقانه و غزل که اون هم مختص دوره ی فوران احساسات نوجوانی بود... 😁😁
یادمه به مدد تفال هر شب به جناب حافظ دیگه تقریبا بیشتر اشعارش رو از حفظ شده بودم...
شرکت توی دوره ی شش ساله ی سیر مطالعاتی کتابهای استاد مطهری جزء بهترین و شیرین ترین خاطرات کتابخونی منه!!! و چقدر شیرین بود خوندن کتابهای استاد... انقدر سلیس و روان توی آثارشون سخت ترین مفاهیم دینی،سیاسی، و اجتماعی رو بیان کردند که موقع خوندن کتابهاشون احساس میکنی پای منبرشون نشستی... 😇
یاد همه ی اون روزای خوب بخیر!!
دلم برای حس خواب آلودگی بعد از خوندن کتاب حسابی تنگ شده... برای نشونه گذاشتن لای کتاب... برای غرق شدن توی دنیای نویسنده...
افسوس که این روزا سهم مطالعه ام به گشتن توی چنتا وب و کانال خبری خلاصه شده...
دلم میخواد به اونروزا برگردم... 😢
امشب بیاد روزای اوج شور و نشاط دوران نوجوانی کتاب « حنجره زخمی تغزل» استاد حسین منزوی(خدایش بیامرزد..!) رو یه تورقی کردم و چقدر خاطره زنده شد!!!! بیاد روزایی که تمام هفته رو روزشماری میکردم تا جمعه برسه و جدیدترین شعری رو که از استاد خوندم و روحمو زنده کرده توی انجمن ادبی بخونم یا احیانا شعری رو که با هزار کوشش بله دقیقاااا (:شاید یه وقتایی هم جوشش« بعله ما اینیم دیگه» سروده بودم چند بار وزن و هجاشو بالا و پایین و سبک و سنگین میکردم که جاییش کم و زیاد نباشه و بعد هم روز موعود با چه ذوقی برای استاد میخوندم....
چقدررررر اون روزاااا خووووب بودن...) :
.....
یادمه اولین شعری که سروده بودم با یه وزن من دربیاری و درب و داغون با چه اعتماد به نفسی توی انجمن خوندم و بعد هم اصلا متوجه عکس العملای استاد نشدم و چقدر هم حس میکردم الانه که هرچی تعریف و تمجید هست رو نثار من کنند ولی به محض تموم شدن شعرم یا شایدم معرم استاد اولین سوالش از من این بود: دخترم شما رشته ی درسیتون چیه؟؟
من: تجربی استاد..! (:
استاد: پس وزن عروضی و قافیه نمی دونید...
من: قافیه رو میدونم اما وزن عروضی چیه؟؟
استاد: مربوط به رشته ی شما نبوده باید کتابش رو تهیه کنید و مطالعه کنید...
من: یعنی الان این شعرم چطور بود؟
استاد: (سکوت)
حضار:( لبخند معنی دار)
من: بله سعی میکنم... ممنون
.....
یادمه فردای اون روز به سرعت برق و باد رفتم کتابفروشی و اون کتاب رو تهیه کردم وقتی شروع به خوندن کردم اصلا از هجا و تقطیع و اوزان دوری و... هیچی سر در نمی آوردم بالاخره من رشته ی تجربی بودم و سر وکارم با ژنتیک و تقسیم میوز ومیتوز بود و نمیفهمیدم چطور باید یه کتاب ادبی رو به تنهایی یاد بگیرم....؟؟؟) :
اما بخاطر علاقه ی که به ادبیات و شعر داشتم تمام اون هفته رو از سیر تا پیاز کتاب رو خوندم و مرتب وزن شعر تقطیع می کردم تا اینکه کم کم یه چیزایی دستم اومد و توی همون هفته یه غزل روی یه وزن استخون دار و درست حسابی گفتم( :
خیلی حس خوبی بود انگار قله ی اورست رو فتح کرده بودم و برای روز جلسه لحظه شماری میکردم.. جمعه از راه رسید و وقتی استاد سوال کرد چه کسی شعر آماده داره من فورا دستم رو بلند کردم اما انگار استاد دنبال یه نفر دیگه می گشت که حداقل وزن بلد باشه...) :
بالاخره وقتی از همه ناامید شد با اکراه سرش رو به معنی تایید خوندن من تکون داد...
منم با اعتماد به نفس مضاعف شروع به خوندن کردم:
وقتی که حال و روز تو شد روزگار من
در فصل های یخ زده گم شد بهار من
تا آمدی که قصه ی من زیر و رو شود
چرخید غصه های تو روی مدار من
این روزها که میگذرد هر نفس تویی
آرامشی که میبرد از من قرار من
کم کم تو می روی وجهانم نشسته است
در چارچوب پنجره ی انتظار من
یک روز می وزی ومرا باد می برد
پر میشود هوای تو از برگ وبار من
....
بعد از تموم شدن شعرم استاد با یه لبخند مسرت بخش و همینطور که چشمهاش از خوشحالی برق می زد رو کرد به مهمان جلسه ی اون روز که از قضا یه شاعر توانمند هم بود و گفت:
این خانم رو میبینید؟؟ ایشون تا هفته ی پیش از وزن عروضی هیچ چیز نمی دونستند ولی الان غزلشون هیچ مشکل وزنی نداشت و همینطور شروع کرد به تحسین و تمجید... منم دیگه اون لحظات روی ابرا سیر میکردم و احساس میکردم الان قله های شعر و ادبیات رو فتح کردم و بخاطر همون اعتماد به نفس هفته ی دیگه یه غزل با یه وزن افتضاح گفتم و استاد با یه نقد کوبنده اعتماد به نفس کاذب منو درهم شکست و دستش هم درد نکنه...
القصه غرض تجدید یه خاطره بود و اینکه علاقه با انسان کاری میکنه که سخت ترین و نشدنی ترین کارها هم به انجام میرسه...
پایان!