ماه و ماهی

ماه و ماهی

من جمله تو بودم و نمے دانستم ...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

این دو روز خیلی بهم ریخته بودم و بشدت به خلوت کردن با خودم احتیاج داشتم... « شایدم با شهدا»امروز وقتی رسیدم دفتر کمیته جلوی مانیتور سیستم یه کتاب بود به نام شهدا زنده اند... اولش از روی میز برش داشتم و گذاشتم کنار.. حتی حوصله ی ورق زدنش رو هم نداشتم  سرم خلوت بود و از مراجعه کننده و تلفن هم خبری نبود... هر بار چشمم به کتاب می افتاد و وسوسه میشدم تا بخونمش... بالاخره رفتم سراغش و شروع کردن به ورق زدن کتاب که ماجراهای واقعی و کرامات شهدا بعد از شهادتشون بود.. مثل رفتن شهدای گمنام به خواب یه شخص در یه شهر دیگه و دادن نشونی مکان دفنشون و یا شفا دادن مریضهای لاعلاج و از این دست...  با خوندن هر ماجرا واقعا منقلب میشدم و برای چند لحظه اشک توی چشمهام جمع میشد چون هر ماجرا در نوع خودش واقعا تکون دهنده بود... همینطور که داشتم ورق میزدم و بصورت اتفاقی یه صفحه ای رو میخوندم رسیدم به این ماجرا: یه جوون امروزی زندگی خیلی براش سخت و دشوار میشه و تصمیم به خودکشی میگیره شب موقع برگشتن به خونه از اتوبان شهید همت رد میشه و خیلی اتفاقی چشمش به تابلوی نام شهید همت میفته یه لحظه پیش خودش با شهید همت درد دل میکنه و‌میگه : میگن شهدا زنده اند!!!  اگه وقعا زنده اید بیاید و بهم ثابت کنید و من رو از خودکشی کردن منصرف کنید شبش در خونشون رو میزنند  در رو باز میکنه یه مرد جوون بهش سلام میکنه و بهش میگه شما اون کار رو انجام نده و مطمئن باش شهدا زنده اند و میره.. یه همچین مضمونی.. « نقل به مضمون»

.... 

وقتی این ماجرا رو‌خوندم دیگه اشکهام فقط پایین میریختند و نمیتونستم جلوشونو بگیرم دلم میخواست یه دل سیر گریه کنم اما نمیشد و هر لحظه ممکن بود یه مراجعه کننده سر برسه... به ناچار کتاب رو بستم و گذاشتم کنار... 

اما رزق امروزم از شهدا کتابی بود که بصورت اتفاقی به دستم رسید!  کاش همیشه همینطور غافلگیرم کنند... 


۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۸ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۱۴
**روشنا **

تو به من خندیدی و نمیدانستی من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید‌...سیب را دست تو دید،غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز

سالهاست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو

تکرار کنان میدهد آزارم و من اندیشه کنان

غرق این پندارم که چرا باغچه ی 

کوچک ما سیب 

نداشت!! 

..... 


۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۰۵
**روشنا **

دوباره

صبح... 

ظهر... 

نه!!! 

غروب شد... 

                     نیامدی...! 


۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۴۷
**روشنا **

راستش وقتی برای اولین بار این عکس رو دیدم نمی دونم چرا دلم برای کبوتر توی عکس سوخت...!! 

الاهی!!  با چه عشقی به تصویر توی کاشی زل زده...

و داستان این عشق مجازی کبوتر حال و روز خیلی از ماهاست و خیلی از خیلی های دیگه... یادمه چند سال پیش یه داستان کوتاه و غم انگیز خوندم به اسم * حکایت عشقی بی عین بی شین و بی قاف*  داستان یه دختر شونزده هفده ساله ی شیطون و بازیگوش که توی یکی از این فضاهای مجازی یا چت روم ها  با یه کاربر آشنا میشه که خودش رو یه پسر تقریبا سی و اندی ساله معرفی کرده بود و هر روز با هم درباره ی اتفاقات روزمرشون در حد چند کلمه حرف میزدن...و بیشتر از همه هم دختر در مورد اتفاقاتی که در طول روز براش افتاده بود صحبت میکرد و کاربر پسر ببشتر شنونده بودو هرگز درباره ی خودش و جایی که زندگی می کرد و اتفاقات اطرافش صحبت نمیکرد بصورتی که خواننده ی داستان خیلی کنجکاو میشد که درباره ی اون کاربر پسر هم اطلاعاتی کسب کنه... اول آشنایی دختر داستان هیچ احساس و علاقه ای به اون کاربر پسر نداشت و برای سرگرمی و وقت گذرونی با اون پسر چت میکرد و کاربر پسر دقیقا برعکس اون دختر دچار یه عشق آتشین شده بود و جسارت ابراز احساسات هم نداشت بعد از مدتی دیگه از کاربر پسر خبری نشد و دختر هر چی میومد و پیغام میذاشت بی فایده بود و توی این مدت غیبت اون پسر فهمید که بصورت ناخواسته چقدر به لحاظ عاطفی به اون کاربر وابسته شده بوده و خودش هم اطلاع نداشته تا اینکه یه روز اون پسراومد و برای کاربردختر یه پیغام گذاشت با این مضمون که چقدر دوسش داشته ولی میدونه که این عشق مجازی هیچ فایده ای نداره و بعد خواننده متوجه میشه که اون کاربر پسر در یه مکانی شبیه زندان بسر میبره و هیچ دسترسی به بیرون نداره... یه همچین مضمونی!!  

القصه این داستان و داستان غم انگیز این کبوتر تا حالا میلیون ها بار در دنیای مجازی اتفاق افتاده و حتما همچین قصه ای محکوم به شکسته... بنظرم فضای مجازی خیلی گسترده تر و عمیق تر از اونی هست که ما فکر میکنیم و عدم  آگاهی و مهارت برخورد و چگونگی قرار گرفتن در این فضای گسترده و لایتناهی شبیه شیرجه زدن توی یه اقیانوسه اونم بدون توانایی و مهارت شنا... ای کاش هیچ وقت هیچ کاربری توی این اقیانوس غرق نشه... 


۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۷ ، ۱۵:۳۰
**روشنا **

العجل 

          العجل

                        یا

                                * مولای*

                                                یا 

                                                        صاحب الزمان...!! 



۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۳۷
**روشنا **

دلمو گره زدم به پنجره ت دارم میرم.... 

                                     دوست دارم تا من میام این گره ها رو وا کنی... 


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۰۱
**روشنا **

حسن ختام آخرین دقایق و ساعات ماه قشنگ تولد من تیرماه« به به از این خودشیفتگی» که خیلی هم گررررم بوووود امسال...  دوست دارم یکی از غزلهای استاد منزوی رو که خیلی بهش علاقه داشتم و دارم رو اینجا بزارم باشد که برگ سبزی تحفه ی درویش... ( :

.... 

چشمتو وا کن که سحر تو چشم تو بیدار بشه

صدام بزن که از صدات باغ دلم بهار بشه

اونکه میخواد میون ما_منو و تو_ دیوار بکشه

دل میگه نفرینش کنم،به درد من دچار بشه

یه دل نه صد دل چیزی نیس وقتی تماشات میکنم

میگم توی دلم که کاش دلم هزار هزار بشه

بارون سنگم که بیاد برنمیگردم از تو من

از این که بدتر نمیشه،هرچی میخواد بزار بشه! 

دلم میخواد یه روز که تو بالای برجت ایستادی

یهو افق چاک بخوره جاده پر از غبار بشه

من برسم صدات کنم تا یه نفر که جز تو نیست

از اون بالا بیاد پایین به ترک من سوار بشه

هی بزنیم به اسبمون بریم به شهری که در اون

سحر پشت سحر بیاد،باهار پشت باهار بشه

***

با من بیا،با من بمون،نذار که تنها بمونم

نذار که خونه ی دلم،دوباره تنگ و تاربشه

شاخای دیوو میشکونم،سر به ستاره میزنم

یه روز اگه دستای من با دستای تو یار بشه

عاشق شیم و دعا کنیم که شاید از معجز عشق

یه روز بیاد که روزگار، دوباره روزگار بشه... 


پ. ن: تصویر زیبا و مندرج فوق قطعا متعلق به ماه دلربای بهار می باشد فلذا صرفا برای جلوه دادن به مطلب بکار رفته است«هر چند ماه منحصربه فرد تیر هم فاصله ی زیادی از بهار نگرفته(:»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۷ ، ۲۳:۰۵
**روشنا **

بالاخره پروژه ی شهدای دانشکده ی امیرالمومنین و پادگان غدیر تموم شد... «از اوایل ماه مبارک رمضان تا حالا» هم حس خوب و  احساس سبکی دارم هم یه حس بد) :

حس خوب برای کم شدن درگیری های فکری و ذهنی و راحت شدن از پیگیری های رئیس« سرپرست نویسندگان * سنگر فرهنگی قلم*» وحس بد برای دلتنگی و دور شدن از فضا و  لحظات دوست داشتنی زندگی بی آلایش شهدا...!!!  آخ دلم واقعا تا پروژه ی بعدی حسابی تنگ میشه....):

بین همه ی مینیمال هایی۱ که نوشتم نحوه ی شهادت یه شهید واقعا  منقلبم کرد  هر چند توی پروژه های قبلی از این موارد کم نداشتم نوجوون ها و جوون هایی که سن و سالشون از سیزده و چهارده شروع میشد و نهایتا خیلی که بالا می رفت به بیست و اندی سال میرسید وقتی زندگینامه و خاطراتشون رو میخوندم نمی تونستم درکشون کنم و اینکه چطور یه نوجوون پونزده شونزده ساله بخاطر لو نرفتن عملیات سرش میره اما قولی که به فرماندش داده نمیره... و عراقی ها در نهایت بخاطر مقاومت های اون نوجوون در برابر شکنجه اون رو به دلخراش ترین شکل ممکن به شهادت میرسونن..!!! 

اینکه یه نوجوون به چه درک و شعوری میرسه که توی سرمای زمستون اونم غرب کشور و سرمای استخون سوز برفهای چند متری کردستان اورکتش رو توی راه اومدن به خونه به یه سرباز وظیفه میده و با یک لباس نازک به خونه میاد و وقتی هم مادر ازش سوال میکنه چرا لباس گرم به تن نداره از گفتن ماجرا طفره میره و نهایتا با اصرارهای مادر علتش رو توضیح میده..   

اینکه یه جوون وقتی  شبها دیر از سرکار به خونه برمیگرده و زمانی که مادرش علت دیر اومدنش رو جویا میشه برای مادر تعریف میکنه که هر شب بعد از رفتن یکی از همکاران مسن و عائله مندش توی خیاط خونه لباسهایی رو که اشتباه دوخته و یا از فرط خستگی تموم نکرده رو رفع و رجوع میکنه تا کارفرما اون کارگر عائله مند رو اخراج نکنه واز نون خوردن نیفته... 

اینکه شب عملیات یه رزمنده برای لو نرفتن عملیات مین فسفری رو توی بغلش میگیره و گوشت و پوست و استخونش ذره ذره آب میشه اما صداش درنمیاد که مبادا دشمن بویی ببره... 


اینکه توی سرمای زمستون یه گردان برای شکستن خط دشمن به یه رودخونه ی مواج و خروشانی میزنه که سرمای آبش مغز استخون رو سوراخ میکنه تا ازش عبور کنه و وقتی خیلی از اسلحه ها رو آب میبره با دست تقریباخالی روبه روی دشمن می ایستند و خط  دشمن رو میشکنند ولی هنگام برگشتن خیلی از رزمنده های مجروح و زخمی رو آب مواج رودخونه با خودش میبره...... مثل شهید علی اصغر یزدی... 

و صدها و صدها غیرتمندی و گذشت و ایثاری که شاید برای نسل امروز بیشتر شبیه یه افسانه باشه تا واقعیت و مثل خود من که هنوز نتونستم درک کنم و بفهمم که اونا چطور تونستند اینقدر زیبا زندگی کنند و بعدهم به عاشقانه ترین شکل ممکن توی خون خودشون بغلتند و مرگ رو به سخره بگیرن و دنیا رو با همه ی لذتهاش برای بقیه بزارن و برن به سمت خدایی شدن... یادشان گرامی و روحشان شاد!!! 

 « نثار ارواح بلند و آسمانی شهدای هشت سال دفاع مقدس صلوات»

۱:  مینیمالیسم یک مکتب و سبک هنری که اساس آثار و بیان خودش را بر پایه ی سادگی بیان و روش های ساده بنیان  نهاده است و در ادبیات وداستان نویسی به شکل داستانهای کوتاه و ایجازگونه با بیانی ساده تجلی پیدا میکند. 




۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۷ ، ۱۵:۵۳
**روشنا **

امشب بیاد روزای اوج شور و نشاط  دوران نوجوانی  کتاب « حنجره زخمی تغزل» استاد حسین منزوی(خدایش بیامرزد..!)  رو یه تورقی کردم و چقدر خاطره زنده شد!!!! بیاد روزایی که تمام هفته رو روزشماری میکردم تا جمعه برسه و جدیدترین شعری رو که از استاد خوندم و روحمو زنده کرده توی انجمن  ادبی بخونم یا احیانا شعری رو که با هزار کوشش بله دقیقاااا (:شاید یه وقتایی هم جوشش« بعله ما اینیم دیگه» سروده بودم چند بار وزن و هجاشو بالا و پایین  و سبک و سنگین میکردم که جاییش کم و زیاد نباشه و بعد هم روز موعود با چه ذوقی برای استاد میخوندم.... 

چقدررررر اون روزاااا خووووب بودن...)  :

..... 

یادمه اولین شعری که سروده بودم با یه وزن من دربیاری و درب و داغون با چه اعتماد به نفسی توی انجمن خوندم و بعد هم اصلا متوجه عکس العملای استاد نشدم و چقدر هم حس میکردم الانه که هرچی تعریف و تمجید هست رو نثار من کنند ولی به محض تموم شدن شعرم یا شایدم معرم استاد اولین سوالش از من این بود: دخترم شما رشته ی درسیتون چیه؟؟

من: تجربی استاد..! (:

استاد: پس وزن عروضی و قافیه نمی دونید... 

من: قافیه رو میدونم اما وزن عروضی چیه؟؟

استاد: مربوط به رشته ی شما نبوده باید کتابش رو تهیه کنید و مطالعه کنید... 

من: یعنی الان این شعرم چطور بود؟

استاد: (سکوت) 

حضار:( لبخند معنی دار) 

من: بله سعی میکنم... ممنون

..... 

یادمه فردای اون روز به سرعت برق و باد رفتم کتابفروشی و اون کتاب رو تهیه کردم وقتی شروع به خوندن کردم اصلا از هجا و تقطیع و اوزان دوری و... هیچی سر در نمی آوردم بالاخره من رشته ی تجربی بودم و سر و‌کارم با ژنتیک و تقسیم میوز و‌میتوز بود و نمیفهمیدم چطور باید یه کتاب ادبی رو به تنهایی یاد بگیرم....؟؟؟)  :

اما بخاطر علاقه ی که به ادبیات و شعر داشتم تمام اون هفته رو از سیر تا پیاز کتاب رو خوندم و مرتب وزن شعر تقطیع می کردم تا اینکه کم کم یه چیزایی دستم اومد و توی همون هفته یه غزل روی یه وزن استخون دار و درست حسابی گفتم( :

خیلی حس خوبی بود انگار قله ی اورست رو فتح کرده بودم و برای روز جلسه لحظه شماری میکردم.. جمعه از راه رسید و وقتی استاد سوال کرد چه کسی شعر آماده داره من فورا دستم رو بلند کردم اما انگار استاد دنبال یه نفر دیگه می گشت که حداقل وزن بلد باشه...)  : 

بالاخره وقتی از همه ناامید شد با اکراه سرش رو به معنی تایید خوندن من تکون داد... 

منم با اعتماد به نفس مضاعف شروع به خوندن کردم: 

وقتی که حال و روز تو شد روزگار من

در فصل های یخ زده گم شد بهار من

تا آمدی که قصه ی من زیر و رو شود

چرخید غصه های تو روی مدار من

این روزها که میگذرد هر نفس تویی

آرامشی که میبرد از من قرار من

کم کم تو می روی و‌جهانم نشسته است

در چارچوب پنجره ی انتظار من

یک روز می وزی و‌مرا باد می برد

پر میشود هوای تو از برگ و‌بار من

.... 

 بعد از تموم شدن شعرم استاد با یه لبخند مسرت بخش و همینطور که چشمهاش از خوشحالی برق می زد رو کرد به مهمان جلسه ی اون روز که از قضا یه شاعر توانمند هم بود و گفت:

این خانم رو میبینید؟؟ ایشون تا هفته ی پیش از وزن عروضی هیچ چیز نمی دونستند ولی الان غزلشون هیچ مشکل وزنی نداشت و همینطور شروع کرد به تحسین و تمجید... منم دیگه اون لحظات روی ابرا سیر میکردم و احساس میکردم الان قله های شعر و ادبیات رو فتح کردم و بخاطر همون اعتماد به نفس هفته ی دیگه یه غزل با یه وزن افتضاح گفتم و استاد با یه نقد کوبنده اعتماد به نفس کاذب منو درهم شکست و دستش هم درد نکنه... 

القصه غرض تجدید یه خاطره بود و اینکه علاقه با انسان کاری میکنه که سخت ترین و نشدنی ترین کارها هم به انجام میرسه... 

پایان! 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۷ ، ۰۱:۳۵
**روشنا **

پدر ندبه های دلتنگی..! 

                       چشم تو همیشه شبنم داشت... 

                                                      ماجرای ظهور تو هر بار،

                                                                                سیصد و سیزده نفر!!! 

                                                                                                                 کم داشت.. 




۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۷ ، ۱۱:۲۶
**روشنا **